چو ترک مهوشم از خواب مست برخيزد

شاعر : خواجوي کرماني

خروش و ناله ز اهل نشست برخيزدچو ترک مهوشم از خواب مست برخيزد
کجا ز دست من مي پرست برخيزدخيال باده‌ي صافي ز سر برون کردن
گمان مبر که کسي را ز دست برخيزدچنين که شمع سر افشاند و از قدم ننشست
نگار صف شکنم را ز شست برخيزدگهي که شست گشايد هزار نعره زند
کنون که عهد مودت شکست برخيزدمعينست که آنماه پيکر از سر مهر
کزان دو زلف دلاويز پست برخيزدشبي دراز بسا ناله‌ي دل مجروح
ببوي آن سر زلف چو شست برخيزدکسي که خاک شود در لحد پس از صد سال
روان من ز سر هر چه هست برخيزدز رشک آنک تو با هرکه هست بنشيني
ز خوابگاه عدم نيمه مست برخيزدچو چشم مست تو خواجو به حشر ياد کند